۱۳۹۵ بهمن ۲۳, شنبه

بخش ستنی آمریکا

فکر می کنم تلاش های اخیرم برای پیدا کردن پارتنر فرنگی در راستای داستانی تکراری است که به خودم بقبولانم، به نظر آدم هایی با زبان و فرهنگی متفاوت جذاب هستم. دقیقن روی جذابیت تاکید دارم. برایم مهم نیست که دوستم داشته باشند، اما مهم است که بتوانم برای مدتی توجه شان را جلب کنم. در جنوب آمریکا که به نظرم مزخرف ترین جا برای زندگی است اما دخترها می خواهند ازدواج کنند و بچه دار شوند. از آن طرف من در 36 سالگی، کمتر زیر بار ازدواج می روم. فکر می کنم وقتی توانستم اوج فوران هورمون را تنهایی به سر کنم، چرا آزادی و بی قیدی ام را به این مفتی ها از دست بدهم. 

۱۳۹۵ مرداد ۲۹, جمعه

اگر پزشک نمی شدم...

با شوخی به مارگو می گویم: "برخی اوقات از الکی می گم که متوجه نشدم چه گفتی!". می خندد. به نسبت مفصل، نه از این هایی که نصفه و نیمه است. از این مدل هایی که وقتی زنی به جوک و مسخره بازی هایت می خندد احساس می کنی که چقدر موفق بودی! برخی اوقات حتی مچ خودت را می گیری که آیا بیشتر به لودگی من خندید یا به مال دیگری؟ این یک هفته ای که چیف رزدینت روتیشن "پیوند کلیه" بود، مدام ازش می خواستم که جمله هایش را تکرار کند. به شدت تند حرف می زد با لهجه ای خاص. دختری چشم و مو قهوه ای، اهل کارولینای شمالی است. از مقطعی وقتی قیافه ی هاج و واج من رو می دید، می فهمید که باهاس جمله اش رو تکرار کنه. بهش گفتم آدمهای باهوش زیادی رو دیدم که تند حرف می زنن. این مساله ی من ئه! اما خوب او مهربان تر از این بود که کلافه بشه و هربار جمله هاش رو تکرار می کرد.
ناهار با مارگو و ویل که رزیدنت های سال سه هستن و دو تا از دانشجوی های سال چهار پزشکی رفتیم رستوران مکزیکی. صحبت سر این بود که اگر پزشکی نمی خواندیم چه کاره می شدیم. مارگو گفت که می رفت اسپانیا و یک کارگاه شراب سازی راه می انداخت. باقی آدم ها هر کدام یک چیزی گفتن. در همین بین پیجر ام زنگ خورد که باید جواب می دادم. بعدش هم دیگه کسی به این بحث ادامه نداد. آماده کرده بودم که اگر کسی پرسید بگم: "می رفتم در شراب سازی مارگو و انجا شراب می انداختم."...

۱۳۹۵ فروردین ۱۰, سه‌شنبه

آن چه که از من در گذشته جا مانده است

1-      نشسته ام و دارم با هیجان این سایت Scrub Hat فروشی معتبر را بالا و پائین می کنم تا 4-5 تاییش رو که خیلی دوست دارم انتخاب کنم و بخرم. اسکراب هت و Bow Tie از قرار های شروع رزیدنتی ام بود. هفته ی پیش رفته بودم نیویورک تا تنها مقاله ی درست و حسابی ای که توی مدت اموری بودن ام نوشتم و اسم اول هستم را پرزانته کنم. بعد از سخنرانی ام بود که ایمیل اش رسید و مشخص شد که پوزیشن پریلیم را گرفته ام. حالا ژوئن که بیاید من اینترن خواهم بود و البته همون سپتامبر هم باید مجددن اپلای کنم برای سال دو تا شاید در بهترین حالت بتونم یک پوزیشن دائم پیدا کنم. یا شاید دوباره همه چیز سپرده بشه به اپلای کردن مجدد برای سال 3 در سال بعدترش. بهترین حالت البته موندن در همین پروگرمی است که مچ شده ام. هیچ چیز هنوز مشخص نیست. واقعیت این ئه که برای همین پوزیشن هم به شکل طاقت فرسایی زحمت کشیدم و با کلی شانس و نذر و نیاز پدر و مادرم و هزار یک آدم دیگه تونستم به دستش بیارم. اگر مچ نشده بودم یک آدم افسرده ی داغون بودم که واقعن نمی دونست قدم بعدی چیست و باهاس چی کار کرد.
2-      فکر می کنم مدت طولانی است که من دیگر آن آدم مذهبی نیستم. از فضای معنوی نوجوانی ام به شدت دور شده ام. تجربیات زیادی داشته ام که شاید دیگر هیچ وقت من را در کتگوری آدمای مذهبی جا ندهد. اصلن پشیمون نیستم. فکر می کنم آن چه که بهش معتقدم، ماهیت سالمی دارد. خشن نیست. "اینکلوسیو" است به جای "اکسکلوسیو". می گردد تا ببنید آن دیگری چه می گوید؟ به همه فضا می دهد. مهربان است. خودش را به دیگری تحمیل نمی کند. تعارف ندارد. از هیچ بخش اش خجالت نمی کشم. با ذاتش و پیرامون اش در تضاد نیست. جاهایی مایه مباهتم است. کمک می کند تا شاید کمی آدم بهتری باشم. بدخواه نیست و نیش ندارد و... . اما با این وجود من همیشه بابت یک چیز در گذشته ام حسرت می خورم. به خصوص اگر زمانی بچه داشته باشم؛ و یا برای آدم های مهم زندگی ام. من همیشه حسرت می خورم که این قدر صادقانه، بی پیرایه و از ته قلب، مانند پدر و مادر خودم نمی توانم به بچه ام بگویم برایت دعا می کنم و او در تلاطم ها و آشوب هایش پنجه اش گیر بیافتد به صخره ای که امن است. فکر می کنم دیگر قادر نیستم تا به عزیزترین آدم های زندگی ام بگویم دلم روشن است، او که همه چیز به اراده ی اوست، حواس اش هست و آن عزیزترین خیالش تخت باشد که حتمن او می داند که می گوید. مثل مادربزرگم نمی توانم از پشت تلفن به نوه ام بگویم فلان ختم را برایت می گیرم و او فکر کند که چقدر خوش شانس است که یک همچین پدربزرگی دارد. یک خلوصی می خواهد و یک توکلی که دیگر ازشان خبری نیست. طنر ماجرا اینجاست که با این همه دلم نمی خواهد همه ی این ها را با آن چه که الان هستم معامله کنم و از حال حاضر راضی ام.
3-      در زمان استرس و بلاتکلیفی دستم به نوشتن نمی رود هرچند حرف برای گفتن هیچ وقت کم نیست. در عرض دو ماه و نیم دیگر باید ماشین خریده باشم و جا به جا شده باشم. می روم آلاباما. من بالاخره می روم و چند سالی در نیویورک زندگی و کار می کنم. هیچ چیز جنوب مطابق سلیقه ام نیست، اما چه می شود کرد که به قول یارو گفتنی مهمان خر صاحب خانه است (شاید هم سگ صاحب خانه، یادم نیست کدام درست بود! خیلی توفیری ندارد در نتیجه) و فعلن ناهار دعوت کردن بنده را به ایالت مجاور. من از مهر 79 که دانشجو شدم هیچ خاطره ی دلپذیری از "شروع" هایم ندارم. همه اش نگرانی این است که چه می شود. از یزد رفتن و بعد طرح و بعد ویسکانسین و بعدترش هم اموری. و حالا هم اینترنی. این جور مواقع دوست داشتم می توانستم برم خونه، جایی که دور و امن است. و فقط هیچ کاری نکنم و بخوابم و سفر کنم و تئاتر ببینم و فیلم تماشا کنم.
4-      این جا را آدم های کمی می خوانند. سال نوی تان مبارک. اسفند و عید نوستاژیک ترین اوقات سال است. هیجان کشف رابطه ای عاشقانه مخلوط با بوی رطوبت هوا و آبی شارپ آسمون بی دود. خیابان های خلوت و شب های اتوبان مدرس. در همین اوقات اما آدم هایی در زندان و حصرند. درد و رنج شان زودگذر. آزادی شان نزدیک. آدم هایی بیمارند. بچه هایی در بیمارستان شیمی درمانی می شوند. تن هایشان سالم. روح شان قوی.
5-      دل های شما شاد. تن های تان سلامت. 

۱۳۹۴ دی ۱۳, یکشنبه

بابا حسن، خدیجه خانم 2

خدیجه خانم دو تا بچه ی کوچک داشت که اسباب کشی کردند به خانه ی حالایشان. پسرش 6 ساله بود و دخترش 4 ساله. خانه ی جدیدشان ته شهرک بود. زمینی بود که از طرف شرکت نفت به بابا حسن داده بودند و او هم با هزار جور بدبختی و به مدد فروش اسباب اضافه ی خانه ی اجاره ای شان و طلاهای خدیجه خانم تکمیل اش کرده بود. تا مدت ها شهرک جاده ی آسفالت نداشت و آب را با تانکر برایشان می بردند. زمستان های جاده اراج 30 سال پیش حکم زمستان های سریال "سرزمین شمالی"* را داشت. زمستان که می شد، راننده های تانکر ناز می کردند برای آب آوردن. در برف و گل خیابان های شهرک گیر می افتادند. زمستان های سرزمین شمالی کابوس می شد برای خدیجه خانم. آب خوردن شان را با دبه از شیر آبی که سر شهرک کار گذاشته بودند و به لوله ی آب شهری وصل بود پر می کرد و می آورد. معتقد بود که آب تانکر آب چاه است و کرم دارد. حالا که سال ها از آن زمان می گذرد، هر از چندی بلند بلند جوری که بابا حسن هم بشنود، غر می زد که: "این مرد همان یک ماه بعد از انقلاب می توانست زمین بخرد، بر نیاوران. متری 1000 تومن. زمین کوچک بود. این هم دل اش خوش بود که یک زمین بزرگ با برادرهایش بخرند و تخس کنند بین خودشان. نیت داشتند تا ابد کنار هم باشند. هر قدر در گوشش خواندم که حالا تو این نقد را بچسب، هر وقت آن زمین پیدا شد، این را بفروش و آن یکی را بگیر، به خرج اش نرفت که نرفت. مردها عقل معاش ندارند. پدر من هرچه داشت و نداشت از تدبیر مادرم بود". بابا حسن چیزی نمی گفت. حتی سرش را از روی کتابش هم بلند نمی کرد. همین لج خدیجه خانم را بیشتر در می آورد. خدیجه خانم ادامه نمی داد ولی این داستان همینجا تموم نمی شد. برادرها که پشت هم بودنشان مثال فامیل بود، دعوایشان شد. درست از زمانی که برادر بزرگتر مرد. افسرده بود. یک گاراژ بزرگ تعمیر بنز داشت. موتور خاور و تریلی پیاده می کرد. کارش حرف نداشت. از جنوب برایش مشتری می آمد. گاراژ اش ار دستش رفت. داستانش طولانی است. مرد خانه نشین شد. مدام گریه می کرد و دوست داشت زودتر بمیرد. سر 60 سالگی سکته کرد. باقی برادر ها توی روی هم ایستادند. این ماجرا اما جزو "حرف های نگو" است. خدیجه خانم زن بد جنسی نیست. می داند که این ماجرا بابا حسن را آزرده می کند و برای همین گیر بهش نمی دهد.
برای بابا حسن توی استکان مخصوص اش چای آورد. بابا حسن سرش توی کتاب بود.  کلاه اش را انداخت روی کتاب و گفت: "بکش سرت با آن موهای پرپشت ات سرما نخوری، سیاه زمستون". بابا حسن از بالای عینک نگاهی بهش انداخت و لبخند محوی زد. کلاه را گذاشت روی سر بی مویش. 

*
"سرزمین شمالی" یک سریال دوزاری ژاپنی در زمان جنگ بود. آن زمانی که تلویزیون فقط دو کانال داشت و برنامه هایش از 5 عصر شروع می شد و ساعت 9 شب ته می کشید. نصف اش اخبار جنگ بود.

۱۳۹۴ آذر ۲۷, جمعه

Ass-holism*

1.       اینجا جمعه شب است و ملت آمده اند توی باری که نشسته ام و تایپ می کنم تا مست کنند و پاتیل توی جایشان غش کنند، تا فردا که لنگ ظهر با سردرد بلند شوند و با دیت شان بروند برانچ بخورند لابد. مورد کامرونی خیلی رسمی گفت که فکر می کند هنوز عاشق همسر سابق است و آمادگی رابطه ی جدیدی را ندارد. من هم از خدا خواسته دم ام را گذاشتم روی کول ام و چهار نعل دویدم. هیچ وقت شعور و فرهنگ ناز کشیدن نداشته ام. هر وقت کسی می گوید من را نمی خواهد یا غصه می خورم و دور می شوم، یا ذوق می کنم و خودم را مثل امشب مهمان یک همبرگر می کند و چهار نعل می دوم. هرقدر در ناز کشیدن بی شعورم، از آن طرف متخصص کارهای عملی ام. همین مورد کامرونی دو هفته ی پیش گفت که سیب زمینی سرخ کرده دلش می خواهد و چون دلش درد می کند، نمی تواند از خانه بیرون برود. رفتم تا کینگ برگر و یک دو جین سیب زمینی سرخ کرده به انضمام یک عدد همبرگر خردیم و توی ترافیک معطل شدم تا برسم به خانه اش و سیب زمینی سرخ کرده را بدهم دستش و بعد چهار نعل بدوم. مدام هم خداوندگار متعال را شکر می کردم که جینی رفته است فلوریدا و اجازه داده است تا ماشین اش را استفاده کنم وگرنه به جز وقت و پول همبرگر، باید پول "اوبر" هم می دادم. شاید بخشی اش این است که اصولن درد و مرض آدم ها را سخت تحمل می کنم و دوست دارم کاری کنم تا بهتر باشند.
2.       فکر کردم اگر ابر و باد و مه و خورشید و فلک حال دادند و من رزیدنت شدم امسال، به مامان و بابا بگویم بیایند اینجا سریزنند. می دانم که خیلی دلشان تنگ شده. من هم دلم تنگ شده. بعدش یادم افتاد که تا زمانی که مامان بزرگ هست، مامان نمی تواند تنهایش بگذارد. بعدش یادم افتاد که خیلی وقت است به پيرزن زنگ نزده ام. ممکن است اگر بهشان بگویم بیایند، بابا، مامان و مامان بزرگ را به حال خودشان بگذارد و بیاید و احتمالن چون تنهایی می رود سفارت راحت تر بهش ویزا بدهند، اما می دانم که مامان کلی غصه می خورد که نمی تواند بیاید. برای همین کلن بیخیال ماجرا می شوم و قضیه را مسکوت می گذارم و فقط دعا می کنم که زودتر بتوانم از شر ویزای سالیانه و تک نوبتی خلاص بشم و بتونم خودم بروم و سر بزنم.

3.       جینی می گوید که آن خانم سیاه پوست خجالتی که حرفش بود (نئوناتولوژیست است و تا به حال با هیچ مردی نبوده است و برای تقویت مهارت های پارتنرشیپ اش به جلسات تراپی گروهی شان می آید) بعد از یک ماه غور و تدبر در امر موافقت کرده است که من را ببیند. قضیه حتی بر می گردد به قبل از مورد کامرونی. دارم رانندگی می کنم و مواظب چراغ قرمز چشمک زن هستم که حتمن قبل اش توقف کامل کنم. می گویم: "شور" و "او" یش را می کشم. "آید بی وری هپی تو میت هر". واقعیت اما این است که از همین الآن به فکر جمع کردن دم ام هستم و چهار نعل دویدن، بس که آدم بی شعوری هستم.
* کتابی است که با نام "بی شعوری" ترجمه شده است

۱۳۹۴ آذر ۹, دوشنبه

زنان باختری

اولین شان دختری بود به نام "پری". نه مدل ابروی متصل خال مصنوعی دار و شلیته ی مشکی و جوراب شلواری سفید پوش. چون این یکی به جای پ مفتوح در اول اسمش پ مکسور داشت و اهل کانکتیکات بود و دست غدار روزگار از نیوانگلند سوسول نشین سوت اش کرده بود به جنوب. میان دار و دسته ی احمق ها. با یک یهودی سنتی که هولوکاست را منکر بود و معتقد بود که زن مال بشور و بساب است و جوجه کشی، تا پای ازدواج هم رفته بود؛ اما لحظات آخر آن بارقه های کم سوی ناشی از بزرگ شدن اش در جایی به جز جنوب، نجات اش داده بودند. ترجیح داده بود به جای ختم بارداری ناخواسته، آن را تا آخر حمل کند و حالا پسربچه ای 4 ساله داشت. افتخار می کرد که "دای هارت دموکرات" است. وقتی که قهوه اش را سر می کشید گفت: "شاید باورت نشود، اما من به عمر 10-15 ساله ام در جنوب، تا به حال حتی با یک جنوبی هم دیت نداشته ام!". می دانست در سوریه چه خبر است و در جریان وخامت حال ترامپ و کارسون بود. پرستار شیفت شب بخش پیوند مغز استخوان بیمارستان "نورث ساید" است. گفتم ملت از نورث ساید خیلی راضی اند. لبخندی زد و گفت تازه بیماران بخش پیوند ما طولانی ترین طول عمر بیماران پیوندی را در کل آمریکا دارند! جلویم زن جا افتاده ای نشسته بود و داشتیم در کافه ی "جاوا مانکی" قهوه می خوردیم. از حال و روز من پرسید و توضیح دادم از آمدن ام و کارهایی که تا به حال کردم و سرنوشت احتمالی. او هم از سفر یک ساله اش به اروپا بعد از اتمام دبیرستان اش گفت. اصلن سر صحبت به خاطر همین باز شده بود. برای او من که از ناف آشوب های خاورمیانه آمده بودم جذاب بودم و برای من اویی که بعد از اتمام دبیرستان اروپا را چرخیده بود. سر صحبت هم از اینجا باز شد که "هاستل" کانسپتی به شدت اروپایی است و در آمریکای شمالی اگر بگویی هاستل، می پرسند: "سیخی چند؟". تا به حال یک بار هم را دیده ایم و فکر می کنم جاست فرندی باشیم که بعد از مدتی تبدیل شویم به شماره ای در دفترچه ی تلفن موبایل هایمان. 
دومین شان اهل کامرون بود و هنوز هم هست. 2-3 بار چک کرد تا مطمئن شود که به خاطر ادونچر به او اپروچ کرده ام یا نه؟ منکر نشدم که بخشیش حتمن ادونچر است. اما بهش گفتم که فکر نمی کنم همه اش این باشد. وقتی گفت به تازگی از همسرش جدا شده، در دلم گفتم چه عالی! باز هم یکی دیگه که در ابتدا به خاطر دلسوزی یا هر دلیل کوفت دیگری جرات فرار کردن ازش را ندارم و بعد از مدتی، آنچنان قال اش می گذارم که صد برابر بدتر اذیت می شود. شاید نیمی از رابطه های من همین گهی هست که توضیح دادم. تمام هنری که به خرج دادم این بود که روشن اش کردم که من فقط تا زمانی که مچ بشوم دوست دارم با تو باشم. خودم را از تک و تا هم نیانداختم و جوری وانمود کردم که 20 مارس حتمن مچ شده ام. گفت ممنون که صادقانه گفتی. لبخند زدم. او هم مثل من مدرسه ی پزشکی را تمام کرده است و به سودای رزیدنتی آمده است اینجا. دنبال فامیلی مدسین و اطفال و داخلی است. با فیلم بازی کردن که من خیلی گرفتارم و فقط آخر هفته ها می توانم ببینم ات، سعی کردم از خودم فراری اش بدهم. موفق نبوده ام تا به حال.
همه اش نتیجه ی ثبت نام در یک سایت "آنلاین دیتینگ" است. منتظرم که یک ماه ام تمام شود تا زودتر پروفایل ام را نابود کنم. چون پول داده ام فکر می کنم که نباید زودتر این کار را بکنم، چون پولم حرام می شود و می توانستم بدهم به گرسنگان آفریقایی یا آوارگان سوری. با اینکه در آنلاین دیتینگ موفق نبودم، اما معتقدم زن رویایی "شورت ترم ریلیشن شیپ" ام را پیدا کرده ام. شاید هم شد لانگ ترم، از کجا معلوم. آخر او باله بلد است و من می توانم زن هایی در ابعاد او را از زمین جدا کنم و در هوا بچرخانم. شاید اگر مچ نشدم اصلن رفتم باله یاد گرفتم. هر روز که از راهروی "وودرووف فیزیکال اجوکیشن سنتر" رد می شوم تا بروم استخر و 70 تا عرضم را شنا کنم تا بابت یک کاسه بستنی پر ساعت 1:30 نیمه شب کمتر عذاب وجدان داشته باشم، می بینم اش در حالی که پوز آرابسک را انجام می دهد و بی حرکت تعادلش را حفظ می کند. شگفتی آنکه، زمانی هم که بر می گردم در همین حالت است. حیف که پوستر ها را نمی شود در غروب یک روز بارانی پائیزی به قهوه ای دعوت کرد.


۱۳۹۴ مهر ۱۷, جمعه

بابا حسن، خدیجه خانم 1

بابا حسن سرسخت تر شده است این روزها. صاد های توی قرآن را غلیظ تر می گوید. به جای دو نوبت، روزی 3 نوبت آب کفتر های حیاط را عوض می کند. خدیجه خانم را کمتر جلوی بچه ها بغل می کند و می بوسد. خدیجه خانم هم این را فهمیده. زن تو داری است اما او. به روی خودش نمی آورد. با اینکه بچه ها خیلی ماکارونی دوست دارند، هنوز فقط ماهی یا هر دو ماهی یک بار ماکارونی می پزد. می گوید: "مردهای قدیمی ماکارونی دوست ندارند که. زمان ما اینجور چیزهای جور وا جور مد نبود! یک رشته پلو بود که ملت "سیزده به در" می خوردند تا رشته امور دستشان بیاید. همین". خدیجه خانم معلم مدرسه بود. این اواخر شاگرها اذیت اش می کردند. او هم ول کرد درس دادن را. حالا کمتر از خانه بیرون می رود. چون کمتر بیرون می رود، کمتر حمام می کند. برای همین هم دیگر مثل سابق لباس های جور وا جور و رنگی رنگی و هر روز یک مدلی نمی پوشد. زیرپوش های بابا حسن را می پوشد عمدتا. می گوید توی تابستان خنک تر هستند. بابا حسن فقط نگاه می کند و صاد ها را باز هم غلیظ تر تلفظ می کند. تقصیر خودش هم هست. همیشه کولر را خاموش می کند. بچه ها روشن می کنند و او خاموش می کند و زیرپوش هایش را خدیجه خانم می پوشد.
خدیجه خانم از توی هال داد می زند: "آقا ناهار یخ کرد"! به بابا حسن که عینکش را برداشته و دارد بندش را می پیچد دورش می گویم: "از دخترت چه خبر"؟ می گوید: "می آید، تا آخر امسال می آید...". همینطور که از روی صندلی اش بلند می شود و می رود به سمت هال، زیر لب چیزی می گوید که متوجه نمی شوم. مخصوصا دیرتر از جایم بلند می شوم. زیر چشمی توی هال را دید می زنم. بابا حسن که رسیده است دم سفره، اطراف را می پاید، خم می شود و گونه ی خدیجه خانم را می بوسد. صدای پایم را که می شنود، می رود و آن طرف سفره می نشیند. می گویم: "خدیجه خانم 2-3 ماهی شده که ماکارونی نپخته اید ها"! بابا حسن اخم می کند. می گوید: "عی بااااااباااااا، صحبت های می کنی. همین 3 هفته پیش نصف قابلمه را بردی خانه ات!". "صاد"ها را غلیظ می گوید... .